خیلی زیاد گفته که من فلانی رو مثل داداشم دوست دارم ولی اینکه وسط این هیر و بیری براش مهمه که داداشش(!) ازش ناراحت نشه، برام جالبه.
از طرفی دارم با خودم میگم من چقدر آدم شاسکولیام که با حرف یه نفر یهو نظرم راجع به خسرو اینقدر منفی شد. اونم آدمی که تا حالا چند مرتبه ثابت کرده که اون فرشتهای که من فکر میکنم، نیست.
خلاصه که ای امان!
واقعا شاعر یه چیزی میدونسته که گفته دلا خو کن به تنهایی/ که از تنها بلا خیزد!
اولین باری که از چت گروهمون اسکرین شات گرفتم و با موی راجع بهش حرفیدیم حس خوبی بهم دست داد، حس اینکه دارم یه رازی رو با کسی به اشتراک میذارم و از این مزخرفات بچگونه که باید اعتراف کنم هنوزم یادآوریش حس خوبی بهم میده!
ولی بدی ماجرا اینه که دیگه نمیتونم مثل قبل با بچه های گروه صمیمی باشم. بدیایی که قبلا ازشون بی هیچ حرفی گذشته بودم حالا بعد ازصحبت کردن راجع بهشون مدام بهم یادآوری میشن. اصلا بذار روراست باشم، قبلا میتونستم رفتارایی که آزارم میداد رو ببینم و فراموش کنم ولی الان نمیتونم چون موی یه ناظر بیرونیه که از قضاوتش میترسم، از این که من ضعیف ببینه و این ترس نمیذاره اون من قبلی خوشحال و بیخیال باشم.
نمیدونم داشتن این حس نزدیکی با موی به منزوی شدن از گروه میارزید یا نه؟!
درباره این سایت